سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته های مفید

انتقادات و پیشنهادات خود را برای بهبود وبلاگ با ما در میان بگذارید

id:reza.metalboy


ارسال شده در توسط رضاحشمتی

خانم ها در سن 18 تا 21 سالگی ،مانند آفریقا یا استرالیا هستند : نیمه کشف شده،وحشی،با زیباییهای افسون کننده ی طبیعی. 

در سن 21 تا 30 سالگی، همانند آمریکا یا ژاپن هستند : کاملا کشف شده،بسیار توسعه یافته،آماده برای معامله،مخصوصا معامله با پول نقد یا اتومبیل. 

در سن 30 تا 35 سالگی،مانند هند یا اسپانیا هستند : بسیار داغ،آسوده خاطر و آرام و آگاه به زیباییهای خود. 

بین سن 35 تا 40 سالگی،مانند فرانسه یا آرژانتین هستند : بدین معنا که اگر چه ممکن است در جریان جنگ نیمه ویران شده باشند،اما هنوز جاده های بسیاری برای تماشا دارند! 

در سن 40 تا 50 سالگی،مانند یوگوسلاوی یا عراق هستند : جنک را باخته اند،هنوز گرفتار اشتباهات پیشین اند و به بازسازی کامل نیاز دارند. 

بین 50 تا 60 سالگی،مانند روسیه یا کانادا هستند : بسیار پهناور،آرام و مرزها بدون مرزبان،اما سرمای زیاد،خلائق را از آنان می رماند. 

در سن 60 تا 70 سالگی،مانند انگلستان یا مغولستان هستند : با یک گذشته ی درخشان و بدون آینده! 

بعد از هفتاد سالگی،همانند آلبانی یا افغانستان هستند : همگان میدانند کجایند اما هیچ کس به سراغشان نمی رود!


ارسال شده در توسط رضاحشمتی

داستان های عاشقانه

**وعده ی قرار**

از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.


می ای دنبالم؟


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟


به خودش امد: اره . همین الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود

      

                               
نگران خانواده

روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد.

شیوانا از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! " زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!"

دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. شیوانا از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد.

سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد."

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید:" شوهرت چطور است؟! "

زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی "

غمگین ترین داستان

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...


خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...


اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .


-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم

.

.

.

-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .


خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .


پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.


کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .

کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .

کمبودی مثل کمبود یه احساس ...

احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...


کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .

پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .

ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.

اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .

ولی آخرش چی؟


پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.

برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...


ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن

ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من

ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر

تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید


اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی


یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت


ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...


احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.

پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .


چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.

اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...

خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.





و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .

چون اون مرده بود ...


اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...



مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست ..

این داستان دست نوشته خودمه خواستید نظر بدید ممنون میشم


این بار واقعا کسی هستش که به تک تک فاتحه های شما نیاز داشته باشد . اگر نظر هم نمیدید حتما یه فتحه بفرستید .

 


ارسال شده در توسط رضاحشمتی

غضنفرمیره دکترمیگه آقای دکترمن فراموشی گرفته‌ام.
دکتر میگه: چندوقته این بیماری رو دارین؟
غضنفرمیگه: کدوم بیماری؟

 

غضنفر داشت نوارخالی گوش میداد و بلند بلند گریه میکرده، بهش میگن چرا گریه میکنی؟
میگه: دلم واسه خواننده‌اش میسوزه، طقلکی لال بوده!

غضنفر به زنش میگه: زن مهریه‌ات را بگذار اجرا تا با پولش خونه بخریم!

یه پسره به دوستش میگه: بیا بریم دریا.
دوستش میگه: نه اگه غرقشم مامانم منو میکشه!

آمریکاییه میخواسته غضنفر ضایع کنه می‌برتش تو آمریکا و بهش میگه: زمین را بکن. غضنفر بعد از100متر کندن به یک سیم میرسه، آمریکاییه بهش میگه: ببین ما از100سال پیش تلفن داشتیم!
غضنفر هم یارو رو می‌برتش تو شهرشون و بهش میگه: بکن، آمریکاییه بعد از100متر کندن به چیزی نمیرسه، غضنفر بهش میگه ببین ما از100سال پیش موبایل داشتیم!

به غضنفر میگن: نظرت راجع به ماه رمضان چیه؟
میگه: والا خیلی خوبه فقط یه کم زولبیا بامیه اش رو زیاد کنن بهتر میشه!

به غضنفر میگن بابات به رحمت ایزدی پیوست،
میگه: رحمت ایزدی دیگه کیه؟
میگن: نه منظورمون اینه که به دیار باقی شتافت،
میگه: دیار باقی دیگه کجاست؟
میگن: یعنی دار فانی رو وداع گفت،
میگه: دار فانی دیگه چه جور داریه؟
میگن: یعنی رخت از این دنیا بربست،
میگه: منظورتون رو نمیفهمم!
میگن: احمق، بابات مرد،
میگه: احمق خوتی، بابا دیگه کیه!

غضنفر جلوی یک عابر بانک ایستاده بود و التماس می‌کرد: تو می‌تونی دو میلیون تومان به من قرض بدی، می دونم که داری، کمکم کن، به خدا بهت بر می گردونم!

غضنفر پسرشو میفرسته دانشکده افسری، دوستاش بهش میگن: درس پسرت که خیلی خوبه بود، بهتر بود میگذاشتی دکتر یا مهندس بشه؟
غضنفرمیگه: نه، آخه میخوام وقتی درسش تموم شد باهم کلانتری باز کنیم!

به غضنفر میگن: دوست داری بابات بمیره ارثش به تو برسه؟
میگه: نه، دوست دارم بکشنش تا دیه هم بگیرم!

قاضی: چرا با سر زدی توی صورت دوستت؟
غضنفر: جناب قاضی! خودش می‌خواست، هر وقت من را می‌دید،
می‌گفت یک سری به ما بزن!

غضنفر مبره سیگار فروشی و میگه: آقا سیگار برگ دارین؟
فروشنده میگه: خیر.
غضنفر میگه: پس یک بسته کوبیده بدین!

غضنفر دوتا کراوات زده بود که بره عروسی، بهش میگن چرا دوتا کراوات زدی؟
میگه: آخه عقد و عروسی با همه!

غضنفر را برای بار پنجم به جرم دزدی می‌برن دادگاه
قاضی میگه: خجالت بکش این دفعه‌ی پنجم که میای دادگاه.
غضنفر میگه: خودت خجالت بکش که هر روز اینجایی!

از غضنفر می‌پرسند: اون چیه که شبها روی دیوار را میره، چهار دست و پا هم هست، میو میو هم میکنه؟
غضنفر کمی فکر میکنه و میگه: خب معلومهه دیگه، گاو!

به غضنفر میگن: حالت چطوره؟
میگه: سلام میرسونه

 غضنفر می‌پرسند: چرا حمام نمیری؟
میگه: یه مدته دارم چرک خشک کن می‌خورم، دیگه چرکی ندارم که برم حموم!

فالگیر: فردا شوهرتون میمیره!
زن: اینو که خودم میدونم، تو غذاش سم ریختم. بهم بگو گیر پلیس میفتم یا نه!

غضنفر داشت می‌رفت بهشت زهرا، بهش میگن چرا با خودت کمپوت می‌بری؟
میگه: آخه ‌گل گیرم نیومد

به غضنفر یه توپ فوتبال نشون میدن و می‌پرسن این چیه؟
غضنفر میگه: خب معلوم دیگه، این زمین شطرنج !

غضنفربرای اولین بار میره حمام، بعد از دیدن دوش میگه: جل الخالق، مگه آب هم رنده می‌کنند!

معلم از دانش آموز میپرسه: ناصرالدین شاه چه طوری بر تخت پادشاهی نشست؟
شاگرد: چهار زانو

 

غضنفر تلفن میکنه به 118 و می‌پرسه: ببخشید امسال چهارشنبه سوری، چندشنبه می‌افته؟!

به بچه خسیسه میگن: وقتی میری سره یخچال، خوراکی چی میخوری ؟
میگه: کتک!

به غضنفر میگن: با ریلکس جمله بساز.
میگه: رفتم باغ وحش با گوریل‌عکس گرفتم!

معلم از دانش آموز میپرسه: آخرین دندونی که در دهان درمیاید چیست؟
دانش آموز: دندون مصنوعی!

بچه: بابا اون چی بود دیشب افتاد رو سر و کلم؟
پدر: کتم بود.
بچه: آخه کت که اینقدر سنگین نیست.
پدر: درست پسرم، آخه خودم هم توش بودم!

یک نفر در و پنجره ساز بوده، میره خواستگاری، ازش میبرسن: چکاره‌ای؟
میگه: ویندوز نصب می‌کنم

غضنفر میره تهران، وقتی ترافیک و شلوغی تهران رو میبینه، میگه: اه، عجب تشییع جنازه‌ای!

مادر: پسرم اسفناج بخور آهن داره، برات خوبه.

غضنفر: به خدا من دیوانه نیستم، من نویسنده‌ام، یه کتاب 500 صفحه‌ی بنام "صدای پای اسب" نوشته‌ام.
دکتر: بله، کاملاً درسته، فقط تو 500 صفحه کتاب یک کلمه نوشتی اونهم "پیتیکو ... پیتیکو ... پیتیکو"

غضنفر از دوستش می‌پرسه: کجا به دنیا آمدی؟
دوستش میگه: خب معلومه، تو بیمارستان.
غضنفر میگه: آخی، حتماً مریض بودی!

پسر: مامان، چرا ژاپنی‌ها چشماشون تنگه؟
مادر: آخه چون چشم دیدن همدیگرو ندارند!

از غضنفر می‌پرسند: نبوغ داری؟
میگه: خیر، من فقط یک بوق دارم که روی ماشینم وصله!

از یه بچه می‌پرسند: اسم بابات چیه؟ میگه: گاو!
می‌پرسند: چرا گاو؟ میگه: آخه همش به من میگه گوساله!

به غضنفر میگن با صداقت جمله بساز؟
میگه: صدا ... قطع شد!

غضنفر از طبقه 100 یک ساختمان بلند می‌پره پایین، به طبقه 50 که میرسه میگه: خب تا اینجاش که به خیر گذشت!

از غضنفر می‌پرسند: کلمه نخست وزیر به انگلیسی چه می‌شود؟
میگه: First and under! 

ترکه دوتا دزد می‌گیره، زنگ می‌زنه به 220! 

دوتا ترک با هم گفتگو می‌کردند. اولی: اگر گفتی فرق کلاغ چیه؟ دومی: خوب معلومه! این بالش از اون بالش مساوی‌تره! 

از ترکه می‌پرسن: بلدی پیانو بزنی؟! میگه: نه. ولی یه داداش دارم... اونم نه!

به ترکه میگن: چند تا حیوون نام ببر که پرواز کنه. میگه:‌ کبوتر، کلاغ، خر! بهش میگن: بابا خر که پرواز نمیکنه! میگه: بابا خره دیگه، یهو دیدی پرواز کرد! 

به ترکه میگن چی شد ترک شدی؟! میگه:‌ والله من اولش که ترک نبودم، ‌تو بیمارستان با یه بچه ترک عوض شدم! 

ترکه میره بقالی،‌ می‌بینه رو دیوار بزرگ نوشتن: علی با ماست! حسن با ماست! حسین با ماست! میگه: ببخشید اقا، شما ماست خالی ندارید؟! 

ترکه می‌خواسته گردو بشکنه، گردو رو میگذاره زیر پاش، با آجر میزنه تو سرش!

ترکه میره ساندویچی، میگه: ببخشید بندری دارید؟ یارو میگه: بعله. ترکه میگه: پس قربون دستت، ‌بگذار یک حالی بکنیم!

ترکه میره حموم، آب جوش بوده با نعلبکی دوش میگیره !

به ترکه میگن: با «لجن» جمله بساز. میگه: نمیدونم چرا همه بچه‌محل‌ها با من لجن؟

به ترکه میگن: با «لوستر» جمله بساز میگه:من سه دوست دختر دارم یکی از یکی لوستر!!!!!!!!

 

به ترکه میگن: با «مایلی کهن» جمله بساز، میگه: مایلی کهنتو عوض کنم؟! به ترکه میگن: با «ممه» جمله بساز. میگه: گرممه !!!
 

به ترکه میگن: با «نخ سوزن» جمله ساز، میگه: این بچه‌های تیم ملی واقعا زحمت می‌کشند، نخسوزن علی دایی  

به ترکه میگن با ریلکس جمله بساز.میگه:رفتیم باغ وحش با گوریل عکس گرفتیم!!!

ترکه میره چلو کبابی گارسون میاد میگه: چی میل دارین ترکه میگه: یه پرس چلو کباب گارسونه میگه با کمال میل ترکه میگه نه با سماغ و دوغ!!! 

یه ترکه داروی آنتی بیوتیکشو سر وقت نمیخوره ازش میپرسن چرا ?میگه میخوام میکروبها رو غافلگیر کنم !!
 

ترکه از جهنم میره دم در بهشت میگه: یه کاسه یخ بدین.بهش میگن برو دنبال کارت جهنمی! اون هم میگه:باشه ولی فردا صبح دنبال آب جوش نیاین!!! 

 به یه ترکه میگن خسته نباشی میگه اگه باشم چه گهی میخوری !!!!
 

ترکه بچش بعد از عید فطر به دنیا میاد، اسمشو میگذاره: پسفطرت!!!

به یه ترکه میگن چکاره ای؟ میگه : آدم اطلاعاتی که خودشو لو !!!!!!!
 

به ترکه میگن: چرا زن نمیگیری. میگه: کی زنشو میده به من!!

به ترکه میگن: ساعت چنده. بلد نبوده میگه: بدو بدو دیرت شده. 

ترکه ادعای پیغمبری میکنه میگن: یه معجزه بیار میگه : "ق"
 

به که میگن: تو نمیخوای آخر آدم شی؟ میگه: من از این قرتی بازیها خوشم نمیاد.
 

ترکه تو چشمش آشغال میره، ساعت 9 شب وایمیسه دم در>>

ترکه خودشو به موش مردگی میزنه، گربه میخوردش.

به ترکه میگن بچه سزارین چیه؟ میگه بچه به شرط چاقو.
 

ته میره نماز جمعه، جو میگیردش، موج مکزیکی میاد.

اصفهانیه آب معدنی می خره، به زنش می گه حاج خانم آب بریز توش، این خیلی غلیظه

یه روز از لری می پرسن با بالش جمله بساز میگه یک روز رفتم تو جنگل یک کلاغ دیدم زدم تو بالش میگه این بالش نه اون بالش میگه یک روز رفتم تو جنگل همون کلاغ رو دیدم زدم تو اون بالش میگه با تشک جمله بساز لره میگه یک روز رفتم تو جنگل دوباره همون کلاغ دیدم توشک بودم که بزنم تو این بالش یا اون بالش

به لره میگن تا حالا مربا بالنگ خوردی؟ میگه: نه من مربا با دست می خورم

دو تا ریاضیدان قزوینی داشتن کونشونو به همدیگه میمالیدن... بهشون میگن چکار دارین می کنین؟ میگن : داریم مخرج مشترک می گیریم!!!

دوست رشتیه به رشتیه میگه: به به به چه بچه خوشکلی داری. رشتیه میگه: حالا یه کار کردی اینقدر منت نذار.


 

زنه تو خیابون گشاد گشاد راه میرفته بهش میگن خدا بد نده ؟زنه میگه:خدا بد ندادخه خودم بد دادم

دوست دختر بسیجیه براش بوس میفرسته بسیجیه جاخالی میده.

تر که داشته رادیو گوش می کرده .... رادیو می گه مسیر خیابان طالقانی به امام حسین بسته ست  .... ترکه می گه خوبه بابا چرا قسم می خوری

به آخونده می گن حاجی جونا عرق می خورن ؛ مست می کنن قمار بازی می کنن .... حکم چیست ؟؟؟؟؟ آخونده می گه خشت

یه خروسه به مرغه می گه نوک میدی ؟ مرغه با اشفه میگه نه!میگه: به جهنم با خودکار می نویسم

آیا فکر می‌کنید بی‌عرضه هستید؟ فکر می‌کنید به درد هیچ کاری نمی‌خورید؟ فکر می‌کنید  بی‌مصرف هستید؟ به خدا درست فکر می‌کنید

مرد: بچه به مامان بگو امشب می‌ریم شمال! زن که پریود بود: به بابات بگو جاده بارون میاد! مرد: بگو از راه قزوین می‌ریم!!!

 روز یه ترکه داشته رد می‌شده،‌ یه نمره بهش میدن قبول بشه!

تو خرم آباد فیلم شام آخر اکران میشه ،لرا با قابلمه میرن

می دونید فرق کیر خر با هلو چیه؟ بخورید می فهمید

از ترکه میپرسن شما همتون اینقدر ساده این؟ میگه: نه بابا، راه‌راهمون تو آفریقاست!

به یکی میگن: یک جمله بگو که توش سه تا دروغ باشه !!! میگه: دانشگاه آزاد اسلامی

ترکه میره و در یخچال رو باز می کنه و می بینه: ژله هه داره مثل بید می لرزه، بهش می گه: نترس میخوام پنیر بخورم

ترکه داشته پوست پرتغال رو با چاقو میگرفته با خودش میگه: خدا کنه توش موز باشه

 

به ترکه میگن تا حالا در زندگیت ریسک کردی ؟ میگه:آره یه بار اسهال گرفته بودم گوزیدم 

به یه رکه گفتند :شما لهجه دارید؟؟ گفت نه والا .میخوای........ بیا بگرد

 

ه یه ترکه میگن میذاری بچه ات بره دانشگاه؟ میگه اگر به درسش لطمه نزنه آره!!

 


ارسال شده در توسط رضاحشمتی

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .
یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که : زخم  نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .

یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که  که دلی نو بخرم .

یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .

یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .

یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .

یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .

یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم  برایت عزیز باشم .

یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .

یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .

یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .

یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !

یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .

یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم  دیگر آرزو نیست .

یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .

یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .

یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .

یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .

یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .

یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .

یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .

یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .

یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .

یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .

یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .

یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .

یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

 


ارسال شده در توسط رضاحشمتی